بالاي کوهي، ميان سنگها و صخره ها، ماري تو
سوراخي زندگي ميکرد. تمام زندگي مار اين بود که براي سير کردن شکمش از سوراخ بيرون
مي اومد، کمي همان دور و بر روي خاک ميخزيد تا طعمه اش را پيدا ميکرد. طعمه را
يکجا مي بلعيد و باز ميخزيد توي سوراخش و همونجا چنبره ميزد تا غذايش هضم شود.
گاهي هم براي گرم شدن از سوراخش بيرون ميومد و روي خاکي که از تابش آفتاب گرم شده
بود مي لوليد و خوب که گرم ميشد دوباره بر ميگشت تو سوراخش.
يک روز مار که مثل هميشه تو سوراخش چنبره زده بود، صداي فرياد دردناکي شنيد.....ادامه
يک روز مار که مثل هميشه تو سوراخش چنبره زده بود، صداي فرياد دردناکي شنيد.....ادامه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر