ظهر که
میشد من کنار پیاده رو انتظار می کشیدم، او با قامتی بلند، با کلاهی که می گویند
شاپوست، از کوچه وارد میشد. ساده، بی آلایش و زیبا با دست های زمخت و عاشق، عاشق
کار، عاشق همسر، عاشق فرزندان. پاهایش را با صلابتی از تاریخ به زمین می گذاشت،
صلابتی خاص که ویژه مردمان اهواز است.گویی شیری وارد بیشه شده است، با همان هیبت و
با همان زیبایی....ادامه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر