در اواسط
مرداد سال بعد یعنی سال 54 ناگهان بازجو من را صدا کرد و یک روزنامه جلوی من گذاشت
که شرح شهادت و سوزاندن شریف واقفی در آن نوشته شده بود. عکسی هم از بازمانده جسد
او انداخته بودند. یک قطعه استخوان فک و یک جفت کفش. بلافاصله کفشها را شناختم.
همانها بود که باهم خریده بودیم. از شدت ناراحتی به خودم میپیچیدم، ولی چون در
دست دشمن بودم به روی خودم نیاوردم و چیزی نگفتم و خودم را ناباور نشان دادم.
بازجو سعی میکرد که با قسم و آیه به من بگوید که حقیقت دارد و عکسالعمل من را
برانگیزد، ولی موفق نشد و نهایتاً دست از سرم برداشت.....ادامه
-
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر